سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گل پریشان

چهره معصومانه

    نظر

چند روزی هست که رفته تو لاک خودش یک مقدار هم بی حال بود مریض هم بود روز یکشنبه رفت دکتر فکر کنم رفت درمانگاه علوی صداش هم گرفته انگاری که بغض کرده می خواد گریه کنه ولی چهره مضلومانه ای  پیدا کرده من نمی تونم به چهره اش درست نگاه کنم می ترسم بد فکر کنه انوقت بد بشه ولی من خیلی حرکاتش خیره می شم اصلا باورم نمی شد که با کسی که همکار هستم  بتونم علاقه داشته باشم در واقع بهش دل ببندم ولی خودمونیم عجب اتفاقی افتاد من عهد کرده بودم دیگه چشم ام از دنیا ببندم  چون رنج فراوان کشیده بودم ولی خوب این که متولد 59 اما خردادی هم هست خردادی ها طبع خوبی دارند ولی این به حدی لاغره که آدم نگرانش می شه نمی دونم یک دختر خانومی اومده بود باهاش صحبت می کرد یک مقداری دیروز رفته بود تو هم خوب من با خواهرش هم همکار بودم حتی دوتایی با من همکار بودند اون خواهرش خیلی شاد بود اما این ظاهرا مشکلی پیدا کرده این قدر افسرده به نظر می رسه ولی تا حالا که خوب بوده انشاالله ببینیم بعد چه اتفاقی می افته همیشه به خودم می گم دیگه حق نداری بدون تحقیق ازدواج کنی اما انصافا ادم کاری هست گاهی اوقات هم غور می زنه من غرق فکر بودم نمی دونم چند وقت طول کشید که غرق فکر شده بودم فرسنگها در فکرم پیاده روی کردم تو درونم با خودم حرف می زدم گذشته را مرور می کردم می خواست بدونم چرا من اشتباه انتخاب کردم؟ چرا من این همه تحمل کردم ؟ تو افکارم قدم می زدم با خود درونم دعوا می کردم چرا خر شدی بازی خوردی تو می خواستی نامزد بشی طرف تو بشناسی چرا اسیر احساسات شدی ؟

چرا عاقلانه تصمیم نگرفتی ؟ همه اش به خودم غور می زدم که حقت بود هر چه به سرت بیاد حق ته تا تو باشی تصمیم احساسی نگیری

با خودم کلنجار می رفتم که اینقدر پیاده روی نکنم تو درونم از پیاده روی خسته شده بودم می خواستم بشینم تو تالش یه کوهی هست بهش می گن گرد کوه به بالای اون کوه رسیده بودم داشتم اطراف و نگاه می کردم از بالای آن کوه همه جا را می شه دید بر همه جا مشرفه خواستم بشینم یک دفعه دیدم یکی منو صدا کرد گفت اقای عباسی چای می خوری برات بیارم گفتم جان  دیدم تو دفتر کارم هستم  با آن محلی که سیر کرده بودم 450کیلو متر فاصله دارم دیدم خیره شده بود به من دست و پامو گم کرده بودم ازم پرسید چیزی شده ؟

گفتم نه گفت حتما چیزی شده چون اینجا نبودی

خندید رفت یک لیوان چایی برام آورد نمی دونم بهش چی گفتم ولی داشتم نگاش می کردم گفت دوباره رفتی ؟

بلند شدم دیدم لوبیا روی  صندلی نشته داره ناخون هاشو تیز می کنه صداش کردم لوبیا پرید رو زمین اومد بطرفم دستی رو سرش کشیدم رفتم حیاط منیریه ننه لوبیام اونجا بود یک سیگار روشن کردم کشیدم برگشتم تلفن زنگ می خورد  رفت با کامپیوتر خودمو سرگرم کردم